اتیش پاره

اتیش پاره

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه میگیرم... یک صحرا گذشته است!!

مرد بر لبه پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد.

ناگهان با دستانش شاخه کوچک گیاهی را گرفت.

اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد.

پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد:

"کسی آن بالا نیست؟"

کسی گفت: "من! من هستم."

مرد گفت: "تو کیستی؟"

او گفت: "من خدای تو هستم. خدای تو!"

مرد گفت: "خدایا نجاتم بده! من دارم سقوط میکنم."

خدا گفت: "آیا به من اعتماد داری؟"

مرد گفت: "بله"

خدا گفت: "پس دل به آن شاخه ضعیف نبند! شاخه را رهایش کن تا من دستهایت را بگیرم

مرد کمی سکوت کرد و اندکی بعد فریاد زد: "کس دیگری آنجا نیست؟!"



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: ehsan abasipour ׀ تاریخ: جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , atish-pareh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com

parsskin go Up